جدول جو
جدول جو

معنی معین داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

معین داشتن
(خوَ / خُ دَ)
تعیین کردن. مقرر کردن: فرمود تا وجه کفاف او معین دارند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یقین داشتن
تصویر یقین داشتن
به راستی و درستی دانستن، مطمئن بودن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَ)
ایتمان. (تاج المصادر بیهقی). مورد اعتماد داشتن. رازدار شمردن:
ترا من خردمند پنداشتم
باسرار ملکت امین داشتم.
سعدی.
و رجوع به امین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ نَ / نِ دَ)
دشمنی به دل داشتن. حقد در دل داشتن. عداوت و بغض از کسی داشتن:
چو دیندار کین دارد از پادشا
نگر تا نخوانی ورا پارسا.
فردوسی.
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین داران نهند.
مولوی.
رجوع به کین دار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ کَ دَ)
متدین بودن:
سخن از مردم دیندار شنو و آن را
که ندارد دین منگر سوی دینارش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خرم بودن. عشرت داشتن. دلشاد بودن. خوشی داشتن:
به بوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگرچه عیب کنندم که بادپیمائیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ تَ)
معیوب بودن. ناقص بودن. دارای نقصان بودن: امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). صفت این خانه چنانکه هست از من پرس که عیبی ندارد. (گلستان).
- امثال:
اگر عیب داشت می لنگید.
، بد دانستن. عیب کردن. عیب شمردن:
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.
سعدی.
- به عیب داشتن، عیب کردن. عیب شمردن: به عیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ بانام الحاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 211).
- عیبی ندارد، در اصطلاح عامه، اشکالی ندارد. لابأس. منعی ندارد. بد نیست. بد نمی نماید
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
عفو کردن. بخشودن. بخشیدن. معاف کردن: شیر گفت از این مدافعت چه فایده که البته ترا معاف نخواهم داشت. (کلیله و دمنه).
همه وقت عارفان را نظر است دیگران را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد.
سعدی.
گر بکشد و گر معاف دارد
در قبضۀ او چو من زبون نیست.
سعدی.
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را.
سعدی.
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده ست
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف.
صائب.
ز عناب اگر داشت خود را معاف
نگردد چومی خون ز گلنار صاف.
ملاطغرا (از آنندراج ذیل معافه)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ دَ)
فزونی و برتری داشتن. (ناظم الاطباء). ترجیح داشتن: قول او بر فعل او رجحان و گفتار بر کردار مزیت دارد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کمین کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمین کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ کَ دَ)
غمگین کردن. اندوهناک کردن:
تو دل را بدین کار غمگین مدار
میان دو ابرو پر از چین مدار.
فردوسی.
تهمتن بدو گفت کای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار.
فردوسی.
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی کار.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یقین داشتن
تصویر یقین داشتن
آور داشتن باور داشتن بی گمان بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تعظیم کردن بزرگ داشتن: و سادات را که در دریای نبوتند مکرم و موقر و مقتدی و معظم دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاف داشتن
تصویر معاف داشتن
بخشیدن، عفو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خوشبو کردن معطر کردن: ایزد تعالی افواه جهانیان را باطایب ذکر مناقب و ماثر خداوند خواجه جهان... مطیب و مشرف داراد خ
فرهنگ لغت هوشیار
خانه داشتن ماندگار بودن منزل داشتن سکنی داشتن: دلم را مشکن و دریا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میل داشتن
تصویر میل داشتن
گراییدن کشیده شدن نیازیدن کامستن علاقه داشتن تمایل داشتن: (صریحا بمردم میگوید که حضرت شاه میل بمذهب تسنن دارند
فرهنگ لغت هوشیار
نمیدن در نگرداشتن ملاحظه کردن رعایت کردن: ... و بعضی از علما که در زمان شاه جنت مکان در تبرا غلو داشتند و همان شیوه را مرعی داشتند خفیف و بی اعتبار گشته
فرهنگ لغت هوشیار
سرمایه داشتن مال و منال داشتن: کتایو بی اندازه پیرایه داشت ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت. (شا. بخ. 1460: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمین داشتن
تصویر کمین داشتن
کمین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمگین داشتن
تصویر غمگین داشتن
غمگین کردن اندوهناک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برتری داشتن، رجحان داشتن، امتیاز داشتن، اولویت داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حفظ کردن، نگاه داشتن، ایمن داشتن، نگه داری کردن، مصون کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمایل داشتن، علاقه داشتن، گرایش داشتن، اشتهاداشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شگین داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی